ارشیاخورشید سرزمین زندگیمان

یه شب سرد پاییزی روز پنجشنبه 84/8/19 ساعت 10:30 خداوند بهترین هدیه اش رو برامون هدیه کرد.

 

                                          

عزیزبی همتای من فرداتومی خوانی و تصور می کنی و لبخند میرنی امروزمن می نویسم وتصور میکنم ولبخندمی زنم توبرای دیروزت برای تمام کوچک بودن و شیرینی ات من برای فردایت برای تمام مردبودن ومنش و بزرگ بودنت. 

 

تولد یازده سالگیت مبارک پسر عزیزم

.                                                                  ای زیباترین ترانه هستی بدان که شب میلادت برایم ارمغان خوبی ها وزیبایی هاست پس ای سرکرده خوبی ها  میلادت مبارک. پسر عزیزم امسال تولدت روتوخونه تازه مون با خاله معصومه ومریم جون واقا علیرضابرگزار کردیم خیلی شب خوبی بود حسابی خوش گذشت اول شام بعد هم کلی بگوبخند و.....خلاصه شب به یادموندنی بود ایشالا هزاران سال به سلامتی وخوشی زنده باشی عزیزم    دست خاله مصی هم درد نکنه برات یه...
25 آبان 1395

شروع کلاس پنجم

پسرعزیزم یه سال هم بزرگتر شدی خداروشکرکلاس پنجم روشروع کردی ولی من اخرمهرماه رسیده امروزفرصت کردم سری به وبلاگت بزنم وشروع کلاس پنجم روبرات تبریک بگم عزیزم ایشالا موفق باشی وامسال رومثل سالهای پیش با موفقیت پشت سربگذاری.ارشیا جون نمیدونم چرا امسال یه حس عجیبی دارم ازاینکه کلاس پنجم روشروع کردی احساس خوشحالی کل وجودم روگرفته ازاینکه بزرگتر شدی مردشدی خیلی برات میبالم همش میگم خدایا شکر ارشی دیگه یه پله هم به دانشگاه رفتن نزدیک شد خدایا همه بچه ها روموفق کن ارشیای من هم موفق کن 
24 مهر 1395

خدا رو هزاران مرتبه شکر کلاس چهارم هم تموم شد

پسرگلم خدا روشکر کلاس چهارم هم تموم شد و همه نمراتت به سان سالهای قبل با تلاش و پشتکار خودت وکمک مامانی بسیار عالی شد امیدوارم روزی قصه تموم شدن دانشگاهت رو اینجا بنویسم پسر بزرگوار وعزیز مامان و بابا ارشیا جون هر سال که یه کلاس بالاتر میری مامان وبابا از بزرگ شدنت از مرد شدنت پر درمیارن الهی من فربونت بشم که امید مایی و بزرگتر که میشی پشت پناهم میشی تو زندگی خدایا همه بچه ها رو حفظ کن پشت وپناه باش ارشیای من هم یکی از اونا  ...
23 تير 1395

جشن تولد 11سالگی

ارشیا جونم تولدت مبارک ایشالا 1000ساله شی این چن تا عکس از تولد کوچولوت که خیلی خودمانی بود عزیزم فقط انا واقا جون و بابا محسن و مانان جون و عمه ها اومده بودن البته با دعوت خود جنابعلی ارشیا خان در واقع خودت برا خودت جشن راه انداختی فدات شم الهی ماشالا دیگه بزرگ شدی هی روزنگار مدرسه ات رو نگاه میکردی کخ مبادا روز تولدت یادت بره و نتونی همه رو دعوت کنی فدات شم الهی تولدت مبارک  باشه ایشالا وارد 11سالگی شدی ایشالا موفق باشی البته  خم یه عذر خواهی برات بدهکارم که باید 10روز پیش این عکس ها رو میزاشتم وبلاگت ولی متاسفانه درسات حیلی سنگین شده و ...
28 آبان 1394

اول مهر ماه 1394شروع کلاس چهارم

  ارشیا جون بلاخره تابستون سر اومد و کلاس چهارم هم  شروع شد مثال سالهای قبلی مامانی از زیر قران ردت کرد و با بابایی رفتین مدرسه چون اولین روز بود و همه با اولیا میخواستن بیان موفق باشی عزیزم ایشالا امسال هم مثل سالهای قبلی بیست  بشی فدات شم الهی که امید منی ارزوی بهترین ها رو برات دارم  عزیز دل مامان و بابا. ...
3 مهر 1394

سفربه روستای کندوان

مرداد ماه بود که تصمیم گرفتیم با مامان جون و دایی جواد یه سفر به کندوان داشته باشیم چون خیلی تعریفش رو شنیده بودیم خلاصه پنج شنبه بعد از بستن مغازه راه افتادیم شب رو تو خونه دایی جواد تبریز موندیم صب از اونجا راه افتادیم ساعت 10 رسیدیم بعد کلی گشتن خاله طلایه اینا هم اومدن پیشمون با اونا هم کلی گردش کردیم خلاصه خیلی خوش گذشت سفر خوبی بود بعدا ساعت 5راه افتادیم خاله اینا رفتن خونه خودشون ماهم اومدیم سراب نخود نخود هر کی رود خانه خود ارشی جونم این هم چن سطری از سفر کندوان. ...
6 شهريور 1394

کلاس سوم هم تموم شد

ارشیای عزیزم امروز با بابایی رفتین کارنامه کلاس سومت رو گرفتین وبا خوشحالی برگشتین مثل سالهی قبل تمام نمراتت بجز درس قران بیست بودن متاسفانه اخه اصلا امتحان قران رو نخونده بودی اشکال نداره عزیزم درس های  اصلی همه 20 شدی ایشالا سال دیگه قران رو هم مثل درس های دیگه میخونی 20 میشی امید همیشگی مامان و بابا ایشالاموفق باشی و تا ابد همه چیز زندیگت 20 باشه ایشالا                                                                 ...
12 خرداد 1394

سیزده بدر 1394

چن روز پیش خاله زهره اینا اومده بودن سراب قرار شد  خاله طلایه اینا هم که با دوستاشون رفته بودن شمال و سرعین برگشتنی بیان سراب خاله زهره و مامان جون اینا رو هم وردارن برن تبریز سیزدهم هم با هم برن بیرون ما هم با اصرار ارشیا خان دنبال اونا راه افتادیم رفتیم  ولی اصلا برام خوش نگذشت چون کمر بابایی اذیت میکرد نتونست بیاد و ما تنهایی رفتیم من هم اصلا دلم راضی نبود بدون بهی جونم برم ولی چون ارشی  جون خیلی ناراحت شد و اصرار کرد که من میخوام با سام و سلدا و پانیا برم بازی کنم ناچار رفتم خلاصه طرف جاده باسمن...
16 فروردين 1394