ارشیا و دوچرخه اش
ارشیا جون چن روزی میشد که برا دوچرخه ات گیر داده بودی
هرروزمیگفتی من اینو نمی خوام من دوچرخه ویوا می خوام
بابایی هم میگف اینو پارسال برات خریدم کلاس پنجم که رفتی
برات ویوا میخرم الان بخرم برات بزرگ میشه نمی تونی سوار
بشی خلاصه بعدا برا چرخ جلوییش و چراغش گیر دادی که باید
براش چراغ وصل کنم و چرخ جلوییش رو عوض کنم مارک ویوا بخرم
دیروز دیگه طاقتت طاق شد رفتی مغازه با سینا رفته بودین عوضش
کنی که اقا تعمیر کار(بابای شایان)گفته بود فردا بیا ببر اومدی خونه
گفتی مامان میخوام پولام رو جمع کنم براش چراغ هم وصل کنم
امروزکلاس زبان داشتی برام گفتی نیا دنبالم بزار بابا بیاد که بریم
دوچرخه ام رو بگیریم من مشغول غذا پختن بودم که دیدم داری در
رو از جاش میکنی تا در رو باز کردم دیدم بینهایت خوشحالی بهم
گفتی مامان زود بیا نگاش کن هم چراغ وصل کردم هم چرخ ویوا
اونقدر خوشحال بودی مثل اینکه دنیا رو برات داده بودن برات گفتم
ارشیا جون مگه قرار نبود ازامروزپول بستنی وپفک وکیکت روجمع
کنی ببری چراغ وصل کنی گفتی اخه دیدم بابا ازعابربانک پول
ورداشت دیدم پولش زیاده گفتم بزار چراغ هم وصل کنه باباهم قبول
کردپسرم مامان میخواست برات یادبده که ادم همه پولهاشو خرج
نمیکنه عزیزم بایداز الان پول جمع کردنو یادبگیری خیلی ذوق
میکنی میگی تا ترمز میکنم از چرخ عقبیش همه خاکهای زمین
مثل دود میره هوا بیاین منو ببینین عزیز دلم ای کاش آدم همیشه
تو عالم بچه گی باشه.