خاله طلایه اینا اومدن تبریز
خدا رو شکر که خاله اینا اومدن نزدیکتر پنج شنبه شب بود که رسیدن سراب قرار بود فرداش یعنی جمعه 10 صب بارشون هم برسه تبریز شب طبق معمول بنا به دستور ارشیا خان رفتیم شام رو پیتزا خوردیم بعدش هم خونه مامان جون رفتیم ساعت 11 شب بود که خاله اینا رسیدن خاله گف شما فردا حاضر شین بریم خونمون رو بچینیم قربونت برم الهی تو داشتی از خوشحالی پرواز میکردی گفتی من شب میمونم خونه مامان جون شما برین صب میایم دنبالت با هم میریم تبریز من و بابایی اومدیم خونه تو موندی خونه مامان جون صب خاله تل زد که بابایی رفته نون تازه بگیره بیا با هم صبحانه بخوریم بعدا با هم راه بیفتیم خلاصه بلند شدم اومدم بعد خوردن راه افتادیم همه خیلی خوشحال بودیم که از این راه دور خلاص شدیم بلاخره خونه خاله رو کمک کردیم چیدیم شنبه شب ساعت 9 بابایی بعد بستن مغازه اومد تبریز قرنونش برم خیلی فداکار و با غیرت هس صب هم ساعت 7 راه افتادیم که تا 9 برسیم که بره مغازه ارشیا جونم هم برا مدرسه آماده شه و فرداش بره الهی فدای هر دوتون بشم .