ارشیاخورشید سرزمین زندگیمان

بابایی اومده بود مدرسه ات عزیزم

پسرم اخر سال تحصیلی هس و داری ایشالا کلاس اول رو تموم میکنی بابایی اومده بود مدرسه ات تصویه حساب کنه از درس و مشقت اقا معلم کلی تعریف کرده ولی فکر کنم یه کم شیطونی با دوستتات شلوغی کرده بودی اقا ناظم میگفته همدیگه رو هل دادین عینک یکی از دوستتات (محمد باقر شهبندی)رفته تو چشمش شیشه اش شکسته پسرم باید مواظب باشی تو مدرسه حادثه به بار نیاد   ...
17 ارديبهشت 1392

مامانی برات وبلاگ ساخته

پسر گل من ارشیا جان تازه این وبلاگ رو برات ساختم که 8 سالت است هر چند دیر شروع به گماشتن خاطرات زندگیت کردم ولی قول میدم از این به بعد تا انجا که میتوانم خاطرات زندگیت رو ثبت کنم تا وقتی که بزرگ شدی بدونی چه روزهایی رو پشت سر گذاشتی و مامان و بابا چقدر دوستت داشتند به امید روزهایی که این وبلاگ رو تقدیمت کنم وروزی نویسنده این وبلاگ خودت باشی و ادامه خاطراتت رو خودت ثبت کنی.
17 ارديبهشت 1392